شب میرسد خسته از لفظ روانپریش خانواده دعوا ؟ حبس در اتاق ... صدای تو مرا به تلفن وابسته کرده سرمای من تمامی ندارد شعله ای در من بکش از شور عشق و همان جمله ی زیبای دوستت دارم را که به زبان می آوری .... قلب من بهشت را لمس میکند . عشق یعنی دختری به نام تو در قلب من ... شازده کوچولوت دیوونم میکنه مرد از روزگار غریبت یه خاطره غریب دارم...انو گذاشتم تا گوش بده..،،،گریه کرد!گریه و گریه و گریه نتونس یه کلمم بگه گفتم گوش بده... و هق هقشو شنیدم روزگار غریبیست نازنین لحظه ی دیدار در پیش رویم تو را دیدم نشستی روبرویم گره خورد نگاهت در نگاهم و لبخندی بی اراده بر لبانم نگاه آرام بر گوشه لغزید چشم آرام در جستجوت چرخید لحظه ها بگذشت و رفتم بی قرار تجدید قرار گشتم روز شماری روز دیدار کرد گله از گذر زمان کردم برسد باز لحظه ی تکرار چشمم نگران باز این بار نرم نرمک آرام دزدکانه در جستجوت بودم کودکانه دگر روز باز تو را دیدم این بار بهتر و بسیار دیدم نگاه ها زیر زیر و پنهان چند کلامی و لحظه ی پایان غم ببردی و باز هم نمی دانم چه شود نمی دانم در کار روزگار مانده ام آشنا صدایت لرزاند دلم راه یافته در وجودم شوق دیدار یاد خاطرات و ترس تکرار زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند انقدر زیباست این بی بازگشت کز برایش میتوان از جان گذشت می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم می خواهم گریه کنم اما نمی توانم ... می خواهم تو را به یاد بیاورم ... می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی را به یاد بیاورم ... اما افسوس ...آخرین نگاه تلخ و سرد تو نمی گذارد ! ... می خواهم اولین دقایق با تو بودن را به یاد بیاورم ... اما افسوس ... می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم اما نه! دلم نمی آید ... می ترسم آسمان آفتابیت را ابری سازم ... می دونی همدم شبهای سیاه دل من می خواهم از تو منتظرت هستم، زیرا می دانم تو به سوی من باز خواهی گشت . با همه قدرت خود این انتظار تلخ را تحمل می کنم زیرا می دانم که اگر جسم تو به سویم بازنگشت قلب و روحت به سویم می آید و به سوی عشق ابدی و جاودانش خواهد شتافت. قلبی که خاطره ها و خوشی ها و نگاه ها، برای ابد در آن مدفون است و با هر ضربان قلب تو آن ها نیز به حر کت در می آیند وقتی دلت خسته شد، دیگر خنده معنای خاصی ندارد می خندی تا از دیگران غم آشیانه کرده در چشمانت را پنهان کنی وقتی دلت خسته باشد، حتی اشکهای شبانه آرامت نمیکنند گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای وقتی دلت خسته شد، هیچ چیز آرامت نمی کند به جز پرواز
از ابرهای تیره ای که با نسیم خیانت به آسمان دلم آوردی
و با نگاه چشمان تو تا به صبح مژه بر هم نزنم
اما افسوس ... گذشت دقایق چهره ات را از یاد من برده اند ! ...
عاقبت سر به بیابون می زارم
میرم اونجا که صفاست
میرم اونجا که وفاست
میرم اونجا که فقط محرم این سینه خداست
اما ای یار دلم
ای دلت خونه اسرار دلم بدون هر جا که برم
تو رو با خود می برم
تو رو با خود می برم
بی بهانه
گذر کنم
پیله ات
از دیوارهای آهنی
سخت تراست
دیگر سرانگشتان نحیفم را
یارای ریسیدن
ابریشم های آهنی نیست
از کاویدن وجودت
برای ذره ای محبت خسته ام
دراین معدن غرور
ذره محبتی نیست
نگاهت عشق را ِز یادم می برد
آه که در چشمانت
کمی مهربانی نیست
جنس قلبت
سنگ خارا
خشم تو
چون خشم دریا
وای ازاین خشم
به دریا
هیچ ماهی نیست
این همه بهانه را
در گوشت نخواهم خواند
می دانم برای شنید نش
شنوا گوشی نیست
می خواهم از تو
بی بهانه
گذرکنم...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |